می توانیم لذت ببریم؟


از لذت‌هایی که منتهی به درد می‌شود سخن گفتیم که بسیاری از ما مبتلا به ژوئیسانس‌های مختلف در زندگی هستیم، غذای زیاد می‌خوریم و بعد دل‌درد می‌شویم.
یا گفتیم از کسانی که کل زندگی‌شان یک ژوئیسانس غم‌انگیز است. مثل ناصرخاکزاد در فیلم متری شیش و نیم.
و بعد از درد گفتیم که چه شگفت‌انگیز انتخاب ماست و ما نمی‌بینیمش.
حالا زمان سؤال دیگری فرارسیده است.
به موقعیت زیر توجه کنید:
‘’ خانواده‌ای شب برای تفریح به رستوران می‌روند.
دختر پیتزا را انتخاب می‌کند.
مادر می‌گوید: چیه تو هم همه‌ش آشغال می‌خوری.
مادر خودش بال مرغ سرخ‌شده سفارش می‌دهد!
از رستوران که بیرون می‌آیند پدر عصبانی می‌گوید: حالا رستوران رفتن‌مون چی بود تو این گرونی! اَه!
مادر به پسر می‌گوید: بیخود اومدیم بیرون یه چیزی درست می‌کردم دیگه! هی گیر دادی بریم رستوران! تو که فردا مدرسه داری خوابت هم دیر شد!
پسر: من هرشب همین ساعت می‌خوابم’’
در این مکالمه‌‌ها چه چیزی دیدید؟
تفریح‌شون تبدیل به زهر شد، هان؟
ما را چه می شود؟
چرا ما از لذت بردن از «لذت»های زندگی باز می‌مانیم؟ لذت‌های کوچک یا بزرگ.
و خودمان را از «لذت بردن» محروم می‌کنیم.
در جامعه‌ی ما از این دست «ممنوعیت»ها از لذت‌بردن کم نیست.
حالا چرا ما جامعه‌ی اَخته کننده‌ای داریم؟
پدران و مادرانی که خود در کودکی مدام اخته شدند و از هر لذتی بازداشته شدند، در بزرگسالی هم ظرفیت لذت بردن را ندارند و در عوض با چه چیزی مدام همانندسازی می‌کنند؟
چیزی که آشناتر است: «درد»
در جامعه هم آیین‌ها و رسومی که مدام از درد می‌گوید و آدم‌هایی که دیگر با درد همنشین شده‌اند.
بخاطر همین است که لذت کوچکی مثل غذا خوردن در رستوران را حتا تاب نمی‌آورند و آن را تبدیل به درد می‌کنند تا ناخودآگاه‌شان ارضا شود.
دختران نوجوانی که در مدرسه و خانه شنیده‌اند: عه بده! زشته! دختر را چه به این کارها!
دختر چه تجربه‌ای از این موقعیت‌ها درونی می‌کند؟
چیزی جز «عذاب وجدان» و «احساس گناه» و «شرم»؟ دختری که در رابطه‌های صمیمی و جنسی هم نمی‌تواند لذت ببرد.
اگر به شکستن این چرخه‌ی باطل فکر می‌کنید باید بگویم که بله شدنی‌ست.
لازم است همه ما ظرفیت لذت بردن را تمرین کنیم و موانع آن را در اتاق درمان برداریم.
به زندگی کردن در لحظه نزدیک شویم
آنگاه است که می‌توانیم
لذت ببریم از کوچک‌ترین لذت‌ها در زندگی
مثل خوردن یک قاشق مربای توت فرنگی.

نوشته های مرتبط

یه پایان تلخ

در کتاب وقتی نیچه گریست اروین یالوم می‌نویسد:‘’ نیچه فریاد زد: امید؟ امید مصیبت آخرین است! وقتی جعبه‌ی پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده

ادامه مطالعه کردن

مامان عاشقتم!

در روانکاوی وقتی از مادر صحبت می‌کنیم، انگار از ابتدای تاریخ می‌گوییم. همه‌چیز از آنجایی شروع می‌شود که مادری قصد باردار شدن می‌کند. اینکه

ادامه مطالعه کردن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.